بى صدا تر از هميشه صداش ميزدم ، نيمه جان ولى پرشور ، هنوز غروب خورشيد رو از ياد نبرده بودم ، آه از خلوتى كه گرفتارش بودم ، ساعت اينجا دير ميگذره ، خيلى دير ، تمام لحظات زندگيم رو با يك لحظه ديگه با اون بودن عوض ميكنم ، ولى كنج اين آسايشگاه شده زندگى من ، و او با يكى ديگه ، زخم خوردم از مردى كه عاشقم بود ، لحظه عروسى اون كنج ديوار قلبم تكيه داده بودمو نگاهش ميكردم ، تا روز آخر در انتظارش بودم ! اين بود كه ديوانه شدم و كارم به اينجا كشيد ، با اينكه چشمانم پر از اشك به كورى نزديكم ، زبانم ناى حرف زدن نداره ولى
:: برچسبها:
سراب رد پاى تو ,
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
:: ادامه مطلب ...